به گزارش مشرق، هميشه گزارشهاي فراواني خواندهايم که از شبيخون و هجوم فرهنگي غرب به سمت ما سخن ميگويند. اين در حالي است که در عمده اين گزارشها نيز انگشت اشاره اصلي به سمت عبارت «مسئولان ذيربط» و «نهادهاي فرهنگي» است که چرا در مقابل اين شبيخون،خوب عمل نميکنند و عملکرد آنها همواره با ضعفهايي همراه است.
اما نکتهاي که از آن غافل شدهايم بياعتنايي به فرهنگ «امر به معروف و نهي از منکر» است که بايد توسط خود ما انجام شود. آيا تا به حال به اهميت نقش تک به تک خودمان در جنگ نرم، شبيخون فرهنگي و اصلاح فرهنگ جامعه شيعي جمهوري اسلامي ايران انديشيدهايم؟!
«امر به معروف و نهي از منکر» فريضهايست که تاکيدات مصرّح فراواني در تعاليم اسلام پيرامون آن وجود دارد مبني بر اينکه اين فريضه مهم، نجات بخش جامعه اسلامي و منزه کننده آن از بديها و کژيهاست. اميرالمومنين علي (ع) در اين زمينه ميفرمايند: تمام کارهاي نيک ، حتّي جهاد در راه خداوند ، در برابر امر به معروف و نهي از منکر ، چون دميدني است نسبت به دريايي موّاج.
آنچه که در ادامه ميخوانيد نمونههايي از امر و نهي اسلامي است که در رسانهها منتشر شده و يا بعضاً توسط خبرنگاران ديده و شنيده شدهاند. خوانش اين رفتارهاي جذاب و اصلاحگرانه حاوي اين درس است که نقش يکايک اعضاي جامعه شيعي ــ ايراني ما در ترويج باورها و رفتارهاي صحيح اسلامي و همچنين مقابله درست و اصولي با گناهاني که در يک جامعه شهيد پرور قابل پذيرش نيستند؛ تا چهاندازه ميتواند مهم و حتي تعيين کننده باشد.
با تمام بچه خلافهاي دانشگاه در يك اتوبوس!
سفر آن سال مسجد جمكران سفر عجيبي بود! اين بار نوبت سفر پسرهاي دانشگاه ما بود! اما عجب بچههاي گلي! بهقول خودشان تمام بچه خلافهای دانشگاه جمع شده بودند در يك اتوبوس! اصلا اين سفر قرار بود شمال باشد اما پس از تلاشهاي زياد تبديل به جمكران شد!
يكي از طلبهها كه كمتر با محيط دانشگاهي ارتباط داشت و خيلي علاقه داشت در اين محيط فعاليت فرهنگي كند را همراه خودم به اين سفر بردم.
هنوز درست و حسابي از شهر خارج نشده بوديم كه از صداي دست زدن، صوت زدن تا صداي جيغ و فريادهاي عجيب و غريب شروع شد. صندلي كنار من هم طبق معمول خالي بود براي كساني كه مشاوره ميخواستند. من كه از اول سفر به صورت نوبتي با بچهها از ۱۵ دقيقه گرفته تا ۱ ساعت درددل داشتم براي اينكه بچهها از اتوبوس و سفر خسته نشوند، حساسيتي نسبت به شادي بچهها نشان نميدادم.
اما از رفيق طلبه اي كه تا به حال با بچههاي دانشجو انس نداشت بگويم. بيچاره آنچنان وحشت زده شده بود كه آمد پيش من و گفت: فلاني، مگر حواست نيست دست ميزنند و شعر ميخوانند؟!
گفتم: خب؟
گفت: همين! بابا جان براي ما زشت است اتوبوسي كه آخوند سوار شده اين كارها را ميكنند. اصلا اينها قيافههايشان به جمكران نميخورد. اكثرا براي مسخرهبازي آمدند! براي من و تو زشت نيست؟
گفتم: من و تو! پس ناراحت گناه و خدا و رضايت خدا نيستي، ناراحت شخصيت خودمان هستي؟ ميترسي ما ضايع بشويم؟
گفت: آخه!
گفتم: بابا جان! نه دست زدن جرم است، نه جيغ زدن، نه سوت زدن و نه خنديدن. اگر شعر بيموردي خواندند من تذكر ميدهم؛ مطمئن باش بچهها خودشان ميدانند تا چه حد مجاز است. اگر هم ناراحت شخصت من و خودت هستي بگذار يك بار هم شخصیت ما زير پاي اينها له شود بهخاطر خدا!
بنده خدا همينجورهاج و واج به من نگاه ميكرد؛ نميدانست چه كار كند!
يكي از خصوصيات جالبي كه دانشجويان دارند اين است که وقتي به آنها احترام ميگذاري خودشان حد و حدودها را رعايت ميكنند، لذا نزديك جمكران كه رسيديم من بلند شدم و براي بچهها شروع به صحبت كردم. از محبت آقا امام زمان و بزرگواري او گفتم. رفيق طلبه ام محو بچههاي ساكت خيره به من بود و از تعجب با زبان بيزباني ميگفت: يعني اينها همان بچههاي يك ساعت پيش هستند؟!
همينطور كه حرف ميزدم گاهي قطرات اشكي را ميديدم كه بر صورتهاي تيغ كشيده شده آنها سرسره بازي ميكرد. انگار من داشتم از گمشده اي براي آنها صحبت ميكردم كه سالها بود در پي يافتن او هستند.
وارد مسجد كه شديم من كفشهايم را از پا در آوردم. به دنبال من بچههاي ديگر هم همين كار را كردند. دعاي فرجي شروع شد كه امان آدم بريده ميشد.
بعضي از همين افراد كه خيلي وقتها به آنها برچسب ضد دين ميزنيم، آنچنان با سوز دعا ميخواندند كه آدم نميتوانست تحمل كند.
بعضيها هم كه اصلا بلدنبودند دعاي فرج بخوانند، فقط گريه ميكردند. با اينكه اصفهان تا قم خيلي نزديك است ولي بعضيهايشان براي اولين بار به جمكران ميآمدند. اصلا تا به حال تصوري هم از جمكران نداشتند...
***
ــ چگونه ميتوان به خانميکه در هواپيما کشف حجاب کرد تذکر داد؟
هواپيما تازه از باند بلند شده بود و مسافرها هنوز کمربندهايشان را باز نکرده بودند. دخترخانمي در صندلي رديف کنار من مدام مشغول باد زدن خودش بود. کمي که گذشت روسري اش را به راحتي برداشت و اندکي بعد به خواب رفت.
مهماندارها هم که از کنارش گاهي رد ميشدند خندهاي ميکردند و ميرفتند.
واقعا مايل بودم که اعتراض خودم را به اين نحوه رفتار نشان بدهم اما تقريبا مطمئن بودم که وقتي کسي به اين راحتي در يک پرواز داخلي در آسمان ايران کشف حجاب ميکند، به تذکر يک آدم معمولي نه تنها هيچ واکنشي نشان نميدهد بلکه ممکن است رفتار بدي هم در مقابل ساير مسافران با من داشته باشد.
اما فکر بهتري به ذهنم رسيد.
صبر کردم تا موقعي که پرواز به زمين نشست و وقت پياده شدن رسيد. به مهمانداري که مشغول خداحافظي با مسافران بود گفتم: ميخواهم با سرمهماندار صحبت کنم.
او گفت: خودم هستم.
و من ادامه دادم: شما چرا به اين خانومي که روسرياش را برداشته بود تذکر نداديد؟ !
او جواب داد: خب ما از طريق بلندگوي هواپيما اعلام کرديم که رعايت حجاب ضروري است.
پاسخش دادم: حالا اگر يک نفر نخواست اين قانون را رعايت کند، شما هيچ برخوردي با او نميکنيد و حتي تذکر هم به او نميدهيد... ؟ !
سرمهماندار ديگر چيزي براي گفتن نداشت و مجبور شد حرفم را قبول کند.
به او گفتم: اميدوارم ديگر چنين اتفاقاتي نيفتد.
سرمهماندار جواب داد: از تذکري که داديد متشکرم.
***
ــ برخورد با راننده اي که موسيقي ناجور گذاشته بود
از روزهايي بود كه تاكسي خيلي سخت پيدا ميشد، من هم ماشين نياورده بودم.
سوار يكي از اين سواري شخصيها شدم. از خوشتيپي راننده برايتان بگويم. موهاي فر و بلند و كت روي دوش،سبيل تا بنا گوش، فقط كم بود تا هيكل آرنولدي او ببرد عقل و هوش!
آقاي راننده هم هنوز حركت نكرده براي خوشي دل خودش يا ناخوشي دل من يك نوار ترانه زن از نوع انگليسي پخش كرد.
در همين لحظه تصميم به نهي از منكر اين آقاي راننده گرفتم. چند فرضيه نهي از منكر در ذهنم آمد.
اول روش با قدرت و عزت نفس بود به اين شكل مثلا:
آقا نوار را خاموش كن وگرنه:
۱- حسابت را ميرسم.
از قدرت بدني راننده همين بس كه:
اگر يك مشت نيمه آبدار به من ميزد ،آنچنان ضربه مغزي ميشدم كه جان به جان آفرين تسليم ميكردم.
۲-از تاكسي پيدا ميشوم
- خوب پياده شو چه بهتر!
دوم، روشهاي بدون عزت نفس
۱- آقا خواهش ميكنم نوار را خاموش كن
اگه خاموش نكنم چيكار ميكني؟
خيلي خوش بينانه بايد تا دو ساعت به فلسفه موسيقي، موسيقي لهو و لهب، موسيقيهاي خوب و هزار قال و قيل ديگر براي او ميپرداختيم؛ تازه آخرش به من ميگفت ليلي زن است يا مرد!
اما روش من:
يك شكلات كوچولو را وسط پول گذاشتم و كرايه را به او دادم! و هيچ حرفي نزدم.
تا شكلات را ديد، اول تعجب كرد چون مناسبتي نداشت! بعد از چند ثانيه مكث در ميان صداي بلند ترانهخوان زن گفت: اي ول حاج آقا! دستت درد نكنه!
خواهش ميكنم من، تمام نشده بود كه شكلات در دهان آقاي راننده مزمزه شد. هنوز ۱۰ ثانيه نشده بود كه ديدم صداي ضبط قطع شد. نوار را بيرون آورد و در بين نوارهايش حسابي گشت و يك نوار ديگر گذاشت.
من هم خوشحال كه تير به هدف خورد، منتظر شنيدن صداي افتخاري يا... بودم كه صداي روضه و مناجات شب اول قبر از ضبط ماشين بلند شد.
من هم پيش خودم گفتم: حالا بايد يك نقشه بكشم نوار روضه بيوقتش را خاموش كنه!
***
ــ تذکر به آقاي پهلوان بدنساز!
عصر روز کاري فرا رسيد و خسته و کوفته عازم خانه بودم.
سر راه هوس کردم به ياد قديم نديما يه نوشابه شيشهاي بخورم و بقالي سر کوچه بهترين گزينه به نظر ميرسيد.
مشغول خوردن بودم که يک جوان هيکلي (از همينهايي که بدنسازي کار ميکنند) آمد داخل مغازه.
تقريبا سه برابر من بود. با هيکلي ورزيده و يک گردنبد «فروهر» روي گردن که آن را انداخته بود روي پيراهنش.
شيطنت هميشگيام گل ميکند که يک جوري حالياش کنم با اين گردنبند ضايع توي خيابانهاي شهر نچرخد بهتر است.
ميگويم: ماشاءالله...
ميخندد...
ادامه ميدهم: تو با اين هيکل پهلواني چرا به جاي اسم «ابوالفضل» و «علي»؛ فروهر انداختهاي توي گردنت.
جا ميخورد و به گردنبندش نگاهي مياندازد.
با خنده و با لحني جالب ميگويد: اتفاقي بود داداش. شما راست ميگي.
ميگويم: ولي ماشاءالله به اين هيکل... چشم نخوري ايشالا...
ــ قرار حاج آقا با دوست دختر و دوست پسرهاي اصفهاني!
همانطورکه ميدانيد در اينترنت سايتي به نام کلوب وجود دارد که دختر و پسرها عضو آن ميشوند و در مباحث مختلف شرکت مينمايند. يکي از کلوبهاي اين سايت کلوب اصفهان است که بعضي دختر و پسرهاي اصفهاني عضو اين کلوب هستند .
يک روز در کلوب اينترنتي اصفهاني ديدم دختر و پسرهاي کلوب قرار ملاقات دست جمعي گذاشتند. اين قرارها غالبا با هدف پيدا کردن دوست دختر و يا دوست پسر جديد صورت ميگيرد. تصميم گرفتم براي ارتباط با جوانان با بچههاي کلوب اصفهانيها قاطي بشوم! با مدير کلوب تماس گرفتم و گفتم من هم مييام سر قرار!
مدير کلوب که داشت از تعجب شاخ در ميآورد، اولش با ترديد جواب درستي نداد بعد ديد دست بردار نيستم به ناچار قبول کرد.
آخر ماه رمضان، قرار دوست دختر و پسرهاي اينترنتي، لب زاينده رود، کنار پل فلزي، نزديک غروب.... (چه عشقولانه!! )
با يکي از رفقاي اينترنتي هماهنگ کردم، با ماشين آمد دنبالم که با هم برويم سر قرار. طبيعي بود يک کم استرس داشتم. يک آخوند، لب زاينده رود، قراري که بين ۶۰ پسر و دخترهايي که قرار دوستي و رفاقت با هم ميگذارند.
وقتي رسيدم چند نفري سر قرار آمده بودند. نزديکهاي غروب بود کم کم داشت افطار ميشد، لذا مدير کلوب رفته بود براي بچهها، افطار يا همان شام تهيه کند. وقتي دختر و پسرها من را ميديدند که به طرفشان ميروم، اولش فکر ميکردند که آمدم براي تذکر دادن، لذا بعضيها ميخواستند فرار کنند بعضيها پيش خودشون ميگفتند بابا بگذار حال آخونده رو ميگيريم. اما کي ديده بود يک آخوند با لباس برود لب زايندهرود براي امر به معروف!
وقتي خبر دار ميشدند که حاج آقا هم مثل آنها سر قرارآمده، دستشان را روي سرشان ميگذاشتند تا اندازه شاخي که از تعجب درآورده بودند ببينند. بعضيها پيش خودشان ميگفتند اين ديگه کجا بود؟!
به هر حال ۶۰ نفر کم و بيش آمدند وهمه فهميدند در قرار دوست دختر و دوست پسرهاي اصفهاني يک آخوند هم شرکت کرده است!
اذان مغرب که شروع شد هر کسي گوشه اي نشسته بود وياري پيدا کرده بود. وقتي فرصت را مناسب ديدم، گفتم: شما که همتون روزه هستيد. هنوز هم که غذا از رستوان نيامده پس بيايد نماز را بخوانيم.
دختر و پسرها اين بار راستي راستي داشتند از تعجب شاخ در ميآوردند. يك لحظه همه با تعجب به من نگاه كردند. من هم تا كسي مخالفتي نكرده بود گفتم: تا غذا ميآورند اگر موافق باشيد نماز را بخوانيم که نماز که تمام شد زود افطار کنيم!
خوشبختانه شير آب هم نزديک بود. هيچ کس بهانهاي براي وضونداشتن نميتوانست بگيرد. من هم سريع يک سنگ پيدا کردم و رفتم و جلو رو به قبله نشستم. چندتايي از بچهها که مثبت تر بودند پشت سر من نشستند. بقيه هم خوب ديدند اگر نيايند خيلي ضايع بازي است آمدند.
يکي از دخترها كه فكر ميكرد خيلي زرنگ است گفت: ما که نميتونيم بيايم چون چادر نداريم.
من هم گفتم: خانمها اگر حجاب وپوششان کامل باشد بدون چادر هم ميشود نماز بخوانند.
بالاخره به هر شکلي بود نماز جماعت با حضور ۶۰ نفر دوست دختر و دوست پسرهاي قرار اينترنتي برگزار شد.
بين نماز سخنراني ۶ ثانيه اي کردم که متن کامل سخنراني اين بود: بنام دوست که هرچه هست از اوست. سکوت-تفکر-حرکت. بعد هم با حداکثر سرعت نماز راخواندم.
جاتون خالي نماز که تمام شد غذاي مفصل رفقاي اينترنتي هم از رستوران رسيد. سفره را انداختند وسط پارک و...
اما بعد از شام يا همان افطار، همه دختر و پسرها دور هم حلقه زدند و نشستند. يکي يکي خودشان را معرفي ميکردند و يک چند دقيقه کوچولو صحبت ميکردند که من فلان هستم من فلون هستم!
نوبت من که رسيد، جلسه ساکت ساکت شد! انگار همه نفسها در سينه حبس شده بود.
اين طوري شروع كردم: ميخواهم از عشقهاي ارزشمندي که بين شما و دوست دختر و يا دوست پسرهايتان هست صحبت کنم.
حالا ديگه راستي راستي کسي نفس هم نميکشيد بعضيها هم سرشون را طوري آورده بودند جلو که مثلا حرف من را کاملا متوجه بشوند و يک وقت چيزي از اين صحنه هيجان انگيز از دست ندهند.
من هم ديدم تنور داغ است نان را چسباندم و ادامه دادم: کي گفته عشق بده کي گفته؟ اگر ميخواهيد عاشق بشويد بايد فلان شود... فرق دوست داشتن و عشق اين است که... دل بستگي و وابستگي تفاوت دارد. سرچشمه دلبستگي...
سرتون را درد نياورم، بحث که داغ داغ شد و رابطه عشق به همسر و خيانت به همسر آينده در دوستيهاي قبل از ازدواج را وارد بحثم کردم و به لطف امام رضا عليهالسلام توانستم به آنها بقبولانم که چنين ارتباطهايي در کوتاه مدت و بلند مدت چقدر ضرر دارد.
جالب اينکه صحبت من قرار بود در حد دو دقيقه مثل ديگران باشد به اصرار خودشان تا نيم ساعت الي ۴۵ دقيقه افزايش پيدا کرد. تازه آخرش يادشون رفته بود كه اول آمدنم چپ چپ نگاهم ميكردند. حالا هر چي ميخواستم بروم نميگذاشتند. به سختي گفتم بابا من خودم جلسه و منبر دارم نميتوانم بيشتر از اين باشم.
بعد از حرفهاي من بچهها دور من ريختند و يکي يکي و در هم بر هم سوال کردند وبراي مشاوره از من آي دي گرفتند و بيش از نصف افراد هم شماره تلفن گرفتند و تا مدتها بعد از آن جلسه علاوه بر تماس تلفني آنها ودر خواست راهنمايي با ايميل و اينترنت، چند نفري هم حضوري آمدند و مشاوره گرفتند.
شايد بعضيها مخالف حضور روحاني در چنين جمعي و اينگونه امر به معروف و نهي از منکر باشند.
بعضي اگر از چنين مراسمي خبردار شوند، با اين دخترها و پسرها به اسم دين و نظام و همه مقدسات، تند برخورد ميکنند و جلسه شان را به هم ميزنند. شايد آنها نميدانند که اثر چنين کاري، ايجاد تنفر نسبت به دين و مقدسات است.
*منابع:
ــ سايت الف. چند خاطره از حجتالاسلام مسلم داوودنژاد، مشاور فرهنگي در دانشگاههاي استان اصفهان.
ــ وبلاگهاي حزباللهي
ــ خاطرات خبرنگار يالثارات
منبع:هفته نامه یالثارات الحسین(ع)
خبرنگاری در لا به لای صحبت هایش گفت: همينطور كه حرف ميزدم گاهي قطرات اشكي را ميديدم كه بر صورتهاي تيغ كشيده شده آنها سرسره بازي ميكرد. انگار من داشتم از گمشده اي براي آنها صحبت ميكردم كه سالها بود در پي يافتن او هستند.